طبما

طب اسلامی ٬ ایرانی برای ما

طبما

طب اسلامی ٬ ایرانی برای ما

مشخصات بلاگ

طب اسلامی ٬ ایرانی برای ما

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

دستانی از جنس نور

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ
خدیجه جمالی معروف به خانم اکبری، متولد ۱۳۲۴ هجری شمسی، یکی از نوادر دوران در طب سنتی بود. در واقع نام اصلی او صاحب سلطان و متولد ۱۳۲۸ بود. خواهرش که خدیجه نام داشت و ۴ سال از او بزرگتر بود قبل از تولد صاحب سلطان از دنیا رفت و پدر شناسنامه خدیجه مرحومه  را به نوزاد جدیدش اختصاص داد. 
صاحب سلطان در یک خانواده زحمتکش روستایی در قهدریجان ازتوابع اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش حیدر علی کشاورز و مادرش فاطمه، خانه دار بود. پدر بزرگش گاهی با استخاره برای مردم دارو تجویز می کرد و مادر بزرگشچپ نویس که قابله زبر دستی بود، در هول گیری، ناف گیری، ماساژ و شکسته بندی متبحّر بود و تا حدودی به خواص درمانی گیاهان نیز آگاهی داشت. کسب تجربه در کنار مادربزرگ کم کم نبوغ او را آشکار ساخت. او در خاطراتش اینگونه نقل می کرد که:" ۷ یا ۸ ساله بودم، در کنار مادربزرگ می نشستم و دستم را که روی بدن بیماران قرار می دادم حس می کردم درون بدنشان را می بینم و به مادر بزرگ می گفتم وقتی شما بیماری را معاینه می کنید آن زمان هم میتوانم تشخیص دهم که زیر دست شما چیست و مادر بزرگ هم که این را فهمیده بود به من اجازه می داد تا معاینه کنم و سپس برای بیماران دارو تجویز می کرد".
در همان سنین طفولیت عشق و علاقه بی حد و حصرش به طبابت و شناخت گیاهان دارویی نمایان شد و در همان زمان بود که پدرش به یکی از حامیان جدی او برای پیشرفت بدل شد. شاید پدر در آن زمان نمی دانست، این گنج عظیمی که خداوند در دستان دخترش به ارمغان نهاده بعدها منشا خیرات و خدمات بسیار بزرگی به خلق خدا خواهد شد....

خانم اکبری دربیان خاطراتش اینگونه نقل کرده بود که "از همان زمان به همراه پدرم نزد ملاحکیم سدهی می رفتم .  گاهی که به پدر زیاد اصرار می کردم ، می گفت نمی شود که هر روز مزاحم ملا حکیم شویم، پدر به شوخی می گفت اگر مریض بودی تو را می بردم و منهم با اصرار کودکانه می گفتم: الان دلم درد می کند یا سرم درد می کند ، آنقدر اصرار می کردم که پدر الاغش را می آورد و مرا سوار کرده و نزد ملا می برد. من ملا حکیم را آقا جون خطاب می کردم و به او می گفتم: دلم درد می کند ولی برای خوردن و درمان خودم دارو نمی خواهم ، فقط می خواهم بدانم چه دارویی برای دل درد مفید است . او در همان زمان دارویی برایم تجویز کرد که بسیار مفید بود [1].
ملا حکیم در خمینی شهر اصفهان (سده) باغ بسیار بزرگی داشت که انواع گیاهان و درختان در آن یافت می شد. در گوشه باغ یک اتاق بود که ملا حکیم در روی تختی در کنار آن می نشست و به مداوای بیماران می پرداخت. من که فهمیده بودم می توانم مشکل بیماران را تشخیص دهم، از  او می خواستم اجازه دهد بیمارانش را معاینه کنم . با اینکه دختر بچه ای بیش نبودم ملا حکیم موافقت می کرد و من تشخیص خود را می گفتم و او دارو را تجویز می کرد".
در همان ایام صاحب سلطان، گاهی از تجربیات فتح الله خان نجف آبادی نیز بهره می برد. اگرچه او معتقد بود ملا حکیم بسیار حاذق تر بوده اما کنجکاوی و اشتیاق به دانستن و سوالات بی شمار در خصوص گیاهان و بیماری ها او را تشویق می کرد که از محضر همه حکما و اساتید طب سنتی که پیرامونش حضور داشتند بهره گیرد.
این دختر بچه ۷-۸ ساله که عاشق دشت و صحرا و گل و گیاه بود روزهای خود را با گشت و گذار در باغات و بازی به دنبال گله های گاو و گوسفندان می گذراند و نگاه پرسشگرش لحظه ای از مشاهده گل ها و گیاهان متوقف نمی شد.
آغاز طبابت 
ده ساله بود که گاهی به عطاری آقا حسین پسر حکیم عطاآبادی می رفت تا در کنار او بیماران را معاینه کند. آقا حسین آمپول زن مطب دکتر فلاورجانی تنها پزشک قهدریجان بود. آقای اسماعیل زاده نیز که بهدار قهدریجان بود از اقوام صاحب سلطان  بود و همیشه او را تشویق می کرد و  به پدر و مادرش می گفت : "طبابت در خون فرزند شماست ". در خردسالی جدی ترین طبابت ها را در کنار میرزا محمود عطار پسر حاج اسماعیل انجام می داد و میرزا هم به شدت از حضور او استقبال می کرد و بعد از معاینه و تشخیص صاحب سلطان، برای بیماران دارو را تجویز می کرد.

وداع با ملا حکیم...
"روزهای پایانی عمر ملاحکیم بود، خانم اکبری آن ایام را اینگونه روایت می کرد: "ملا حکیم در بستر بیماری بود و من که همراه پدر برای عیادتش رفته بودم، کنارش نشستم و از موفقیت های جدیدم گفتم. با وجودی که نوجوانی بیش نبودم اما بسیار خوشحال بودم که می توانم گره ای از مشکل مردم باز کنم. گفتم آقاجون موفق شدم دو نفر از زنان فامیل را که سالها بود باردار نشده بودند، با ماساژ و استفاده از تکنیک ناف گیری درمان کنم. به لطف خدا پس از مدت کوتاهی مشکل شان حل شد و هر دو پس از مدت کوتاهی باردار شدند.
ملاحکیم که این مطلب را شنید با خوشحالی گفت:" تو رگ اصلی را گرفته ای و دستت شفاست. این کار بسیار مشکلی است و از هرکسی بر نمی آید". سپس گفت: "مراقب باش گمراه نشوی، به خودت نبالی و دچار غرور نشوی و از خدا بخواه که در این راه کمکت کند. بابت درمان از کسی وجهی طلب نکن و به دنبال جمع مال و منال نباش که اگر گرفتی و برای دنیایت خرج کردی هیچ ذخیره ای نداری". پس از آن، رو به پدرم کرد و گفت:"خواب دیده ام که این دخترتو بهره های فراوان به همه می رساند و راه هایی برای او باز می شود که خودش هم باور نمی کند" و در ادامه رو به من گفت:" من در حال رفتنم و ان شاالله فرزندان نسل من برای مداوا نزد تو می آیند". پدرم که اشک می ریخت از او سوال کرد:"آیا دختر من مثل شما می تواند اینکار را پیش ببرد". ملاحکیم در جواب پدر گفت:" این دختر بیش از من می تواند و در آینده استاد بزرگی خواهد شد". بعد از این ماجرا بود که با جدیت بیشتر کار را پی گرفتم و با وجود سرزنش بعضی از اطرافیانم بصورت مخفیانه طبابت را ادامه دادم.


آغاز زندگی مشترک 
صاحب سلطان ۱۲ ساله بود که با مردی با تقوی، خوش خلق و صبور، ازدواج کرد. از اولین گفتگوهایش  در زمان خواستگاری اینگونه روایت می کرد:" به حاجی گفتم: شرط من برای ازدواج ادامه طبابت است ، چون به اینکار بسیار زیاد علاقه دارم". ایشان در جواب خواسته من گفت: "مانعی ندارد، اما من هم شرطی دارم و آن این است که اگر کسی هزینه ای بابت درمان به تو پرداخت کرد، حتی یک ریال آن را وارد زندگی شخصی مان نکنی و همه آن را در راه خیر خرج کنی "، اینجا بود که فهمیدم حاجی بسیار جلوتر از من حرکت می کند و خیالم آسوده شد".
صاحب سلطان پس از ازدواج با آقای اکبری بنا بر تقدیر و خواست خدا به مدت شش سال صاحب فرزند نشد. او که به خاطر شغل همسرش به اصفهان عزیمت کرده بود، روزها را به قالی بافی و امور منزل و همچنین طبابت می گذراند. در همان ایام مادر شوهرش صاحب فرزند پسری شد که نام او را قربانعلی نهادند. صاحب سلطان که با او در یک خانه زندگی می کرد و هنوز اولادی نداشت، برادر همسرش را همچون‌ فرزند خود مراقبت می کرد. سالها بعد این نوزاد، غیور مردی شد از مردان این مرزو بوم و در راه دفاع  از دین و کشورش در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسید. صاحب سلطان که ۱۸ سالگی را سپری می کرد در کمال ناباوری متوجه شد، پنج ماهه باردار است و پس از مدتی پسری به دنیا آ ورد و او را یدالله نام نهاد. متاسفانه یدالله یازده ماهه بود که در اثر بیماری شدید پس از ۱۳ روز بستری در بیمارستان در گذشت. 
او نقل می کرد: " پس از فوت یدالله شبی خواب دیدم که در یک بیابان هستم و گهواره ای وسط بیابان قرار گرفته و بانویی در کنار آن ایستاده است. جلو رفتم و پرسیدم این کودک متعلق به کیست؟ گفت: این کودک توست. گفتم فرزند من که مدتی است از دنیا رفته ...صحنه خواب عوض شد و خود را در باغی یافتم، گهواره در زیر انبوه درختان گل ابریشم و انار،انجیر و...قرارگرفته بود، کودک را برداشتم و به او شیر دادم ...در همین حال آن بانو گهواره دیگری را نشان داد و گفت این کودک هم فرزند دیگر توست که در روز اول محرم هنگام اذان صبح بدنیا خواهد آمد و نام او را حسین می گذاری...
این جریان مدتی بعد در عالم واقع به وقوع پیوست و خداوند در روز اول محرم در لحظه اذان صبح پسری به او عطا کرد که نام سید وسالار شهیدان، حسین علیه السلام را بر او نهاد. پس از این خواب خانم اکبری صاحب چهار فرزند شد. سه پسر و یک دختر.

گلی از گلزار شهدا 
حسین اکبری متولد ۱۳۴۴ و پس از یدالله فرزند ارشد خانواده بود. او که در سن...به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد، در سال ۶۱ نامش در لیست مفقودین قرار گرفت، اما پس از یکسال خبر اسارتش به خانواده اعلام شد. حسین به مدت هشت سال در چنگال مزدوران بعثی اسیر بود و به دلیل عارضه شیمیایی و اصابت گلوله به دست و پا، دچار مصدومیت و جراحت جدی شده بود. با وجود همراهی همسنگران و خارج کردن گلوله و ترکش با ناخن گیر توسط دوستانش، اما به دلیل عدم مراقبت های پزشکی در ارودگاه، روز به روز حال عمومیش رو به وخامت گذاشت و پس از گذران دوران‌سخت و مشقت بار اسارت، سرانجام در تاریخ ۲۲ مرداد ۶۹ ، به آغوش خانواده بازگشت. 
پس از آزادی، مادر مهربانش با تمام وجود از او مراقبت کرد و آنچه می دانست و می توانست به منظور بهبود حال فرزندش، به کار گرفت. به دلیل وضعیت جسمی و عارضه شدید  شیمیایی، قادر نبود غذایی مصرف کند ولی مادر با تهیه غذاهای سبک و داروهای مقوی، تلاش بی وقفه ای در جهت احیای فرزند غیور و ایثارگرش داشت. حسین که در زمان اسارت نیت کرده بود در صورت بازگشت به وطن، با فرزند یکی از شهدا ی والا مقام ازدواج کند، پس از  آزادی در سال ۱۳۷۰ با دختری از اقوام خود که پدرش به درجه رفیع شهادت نائل شده بود، ازدواج کرد. ثمره این ازدواج ، دختری به نام صفورا است. صفورا سه ساله بود که پدرش پس از تحمل درد و رنج فروان، در تاریخ ۸ آبان ۱۳۷۵ به جمع همسنگران شهیدش پیوست.

اخلاص و شور انقلابی 
 روحیه انقلابی و ایثارگری که در وجود این زن شجاع موج میزد سبب شد که در دوران ستم شاهی به دلیل اعتراض به وضع موجود، توسط ساواک بازداشت شود . او همچنین با تقدیم فرزند و برادر شوهرش که همچون فرزندش از او مراقبت کرده بود، در راه حفظ اسلام و انقلاب، پایداری و وفاداری خود را به نظام مقدس جمهوری اسلامی ثابت کرد. شهادت پنج جوان دلاور در خانواده اکبری و جمالی که همه از نزدیک ترین اعضای خانواده او محسوب می شدند، نشان داد که جوانمردی و غیرت در این خانواده موروثیست .  او در همان روزهای آغازین انقلاب با مبارزانی همچون شهید بهشتی و مادر ایشان ارتباط تنگاتنگ داشت. زهرا تنها دختر خانم اکبری در بیان خاطره ای از شهید بهشتی، نقل می کند: "از آنجایی که مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت در همان سالهای اول انقلاب کلاس نهضت سواد آموزی را در خانه خود به راه انداخت. مادرم به مادر شهید بهشتی بسیار علاقه داشتند و ایشان را "مادر" خطاب می کردند. روزی که برای دیدار ایشان رفته بودیم به مادرم گفتند : برای تمرین بیست بار بنویس "بسم الله الرحمن الرحیم" و من که در کنار مادرم نشسته بودم سعی داشتم به ایشان کمک کنم، که شهید بهشتی با خنده به من گفتند :"مراقب باش تقلب نرسانی".

اگر چه این بانوی حکیمه بنا بر تقدیر، ازنعمت سواد برخوردار نبود، اما گنج عظیمی از اطلاعات و معلومات تجربی و فیوضات الهی در خصوص خواص گیاهان، بیماری ها، داروها و مواد غذایی بود. قدرت فوق العاده در تشخیص انواع بیماری و حافظه قوی او در به خاطر سپردن بیماران و نوع بیماری شان که در سالهای گذشته آنها را معاینه کرده بود، عمدتا باعث حیرت اطرافیان می شد.
نسخه هایی که برای مراجعینش تجویز می کرد یا از طریق اساتید و حکمای قدیمی به او رسیده بود، که با بهره گیری از بینش شخصیش آنها را به کار می گرفت و یا در حالت مکاشفه و خواب به او الهام شده بود. او می گفت:" یک بار که با مورد خاص و بیماری نادری روبرو شدم و نمی دانستم چه دارویی تجویز کنم، از خستگی چشمانم را بستم و حسین (فرزند شهیدش) را دیدم که گفت مادر این دارو را برای این بیمار تجویز کن، به خودم که آمدم، چون آن بیمار را می شناختم تماس گرفتم و دارویی که حسین گفته بود، برایش تجویز کردم و بیمار به لطف خدا درمان شد. این نوع رابطه با فرزند شهیدش تا این اواخر نیز ادامه داشت.
زهرا اکبری می گوید: "یکی از نسخه هایی که مادرم برای درمان ناباروری مردان تجویز می کردند، استفاده از پودر رگا یا به قول خودشان نسل خرما بود [2] که در یکی از سفرهای خود به مشهد مقدس پس از بازگشت از حرم مطهر امام رضا ع این نسخه، در یک رویای صادقیه به ایشان الهام شده بود و پس از آن، بارها و بارها آن را تجویز و نتایج بسیار خوبی از آن حاصل شد". او می گوید: در بسیاری از سفرهای زیارتی که مادرم را همراهی می کردم شاهد اشکها و توسلات او بودم . دستان خود را به ضریح های مطهر ائمه معصومین  علیهم السلام می نهاد و با تمام وجود این ارواح مطهر را قسم می داد و اینگونه نور دیدگان و قدرت دستانش را برای خدمت در راه خدا نزد آنان بیمه می کرد".
حاج خانم اکبری در نقل خاطراتش به سفری که در سال ۱۳۶۴به مکه مکرمه مشرف شده بود اشاره می کند و می گوید:"دستانم را به پرده خانه کعبه گذاشته، متبرک کردم و از خدا خواستم به دستانم قدرت و به دیدگانم نور بیشتری عنایت کند و ملتمسانه از خدا طلب معرفت کردم و نیتم این بود که من فقط برای طواف نیامدم و می خواهم دست پر برگردم. او از این سفر زیارتی به عنوان سفری یاد می کرد که پس از آن خیرات و برکات فراوانی برای او جاری شد. او می گفت: اگر خطایی به واسطه دستانم رخ دهد، بلافاصله آثار آن را در وجودم حس می کنم و قدرت تشخیصم کاسته می شود و باید دوباره با توسل و تضرع، آن را به دست آورم تا بتوانم با دست و چشم دل همه چیز را ببینم.


  • حرفما ( حامیان روشنگری در فضای مجازی ایران)

نظرات  (۸)

با سلام و سپاس 
بسیار جالب و خواندنی بود 

سلام من از مریض های خانم اکبری بودم خدا بیامرزدش.من در هجده سالگی عمل تخمدان داشتم و دکتر ها گفتند بعد از عمل بچه دار نمیشوم.با طبابت خانم اکبری مشکلم حل شد و عمل نکردم

من سال ۹۲ بیمار خانم اکبری بودم.پیش هر دکتر متخصص و فوق تخصصی رفتم متوجه درد من نشد تا خانم اکبری را بهم معرفی کردن ایشون با اولین نگاهی که به من کردن متوجه بیماری من شدن و زنده بودنم را مدیون ایشون هستم.روحشون شاد

این خانم یکی از اساتید دکتر داوود منیری معروف به دکتر داوود هستند(به نقل از خود دکتر)

با سلام

من هم خدمت ایشون رسیده ام و نسخه شان را عمل کردم خدا رحمتشان کند. خیلی زود رفتند

خیلی عالی بود 

خدا خیرتون بده

اگه میشه از این بزرگوار بیشتر مطالب زندگی‌شون را بگذارید تا از خوبیها و علمشون بیشتر آگاه بشیم

خیلی عالی بود 

خدا خیرتون بده

اگه میشه از این بزرگوار بیشتر مطالب زندگی‌شون را بگذارید تا از خوبیها و علمشون بیشتر آگاه بشیم

خدا هزاران بار رحمتشون کنه

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی